دختر خونه حجی

روزانه نوشت های یک دختر حجی

دختر خونه حجی

روزانه نوشت های یک دختر حجی

۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

چلاندن و بوسه کردنت آرزوست....

چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۴۸ ق.ظ

امروز یه سفر ی روزه ب قم داشتم

جاتون خالی

برگشتنی توی اتوبوس واحد برای عزیمت به خونه حجی

یه پسر 6 ساله اینا،با مامانش سوار شدن

آقا نمیدونید تو دل من چ غوغایی بپا شد

اصلن ناجور، از عشق چلوندن و و بوس کردن این بچه

تپل مپل، سفید، خشکل، بعد شیرین ناجورررر

یعنی حسرتی به دلمان ماند به این گندگی

امشب بود ک به عشق توی ی نگاه ایمان آوردیم

اقااااا الانم یادش میفتم دلم میخواد بچلونمش و بوس سفتش کنم ی چی میگم ی چی میشنوید

تمام عشقمو از طریق چشمم فقط ابراز کردم هعی روزگااارررر


حس خوب

يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۸ ب.ظ

وقتی یه حس خیلی قشنگو  خوبو تو خواب تجربش میکنی

و تنها تجربتم همین خواب باشه

و وقتی از اون خواب پا میشی

خیلی دلت میگیره برا نبودنش.......

ناجوررررر

به شرطی که....

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۹ ق.ظ

کلانتر میخواست بمونه اینجا، یعنی خونه ما

اجی و شوهر اجی، هی میگفتن نه، بچه بیا بریم خونه

کلانتر نه نمیام میمونم

و هی تهدیدها و تطمیع های مختلف که هیچ کدوم جواب نداد

یهو خود کلانتر پیشنهاد داد......

میام خونه بشرطی که برا خواب مامان بره اون اتاق،من و بابا پیش هم بخوابیم

بعله .......

و این گونه شد که رفت خونشون

برداشت آزاد....

پانوشت: این کلانتر اینا معمولن از هر تعطیلی استفاده میکنن برا موندن خونه ما ولی اون روز ما فرداش کار داشتیم.

Shift+Delete

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۷:۳۰ ب.ظ

یه روزایی هست که دوست داری اتفاقات اون روزا Shift و Delete ش کنی

درست مثل دیروز

اونم وقتی ک فک میکنی قراره خوب باشه ولی بد میشه.

وقتی از قبل یه شبی رو تصور میکنی ک از باشگاه میری خونه خاله و بعد با دخترخالت میای خونه و کیک میپزی و با حجی و مامان برنامه سفر میچینی

بعد میری خونه و خبر میرسه حجی حالش مساعد سفر نیست، ممکن کنسل بشه

کلی نگرانی برا بابا.

کیک اصلن خوب نمیشه

اون ور خطم دوستی بخاطر اینکه سر تو شلوغه، ازت ناراحت میشه

و یه شب که قرار بوده خیلی خوب و پرفکت باشه، موجبات پنچر شدنتو فراهم کنه

دوست داری دقیقن این شبو Shift+Delete  کنی.


پانوشت: خیلی دعا کنید که حال بابا مساعد بشه.

خب که چی، بی خیال

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ق.ظ

وقتی هر چی میای بنویسی تهش این میشه

خب که چی، بی خیال

وقتی کلی دلت گرفته

وقتی لطف های مکررت بشه حق مسلم اطرافیانت

وقتی تو فقط باید درک کنی ولی درک نشی

وقتی، هی باید به روی مبارک خودت نیاری

همشو میای بگی و بنویسی

تهش این میشه

خب که چی، بی خیال

اما خدایا شکرت که هستی والا

پانوشت: حالا نگید تو ک گفتی، نخیرررم اصلن نگفتم بله

مکن ای صبح طلوع

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ق.ظ

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

حسین (ع)

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۰ ق.ظ

آنکه در عرفه آنچنان میگرید،

می تواند در عاشورا، جهانی را اینچنین بگریاند



این شبا میریم ی هیات خوب شهر، که بخاطر همین خوب بودنش شلوغ میشه

و از تبعات این شلوغی اینه ک ما هرشب، نه تو حسینیه و نه تو خیمه هیچ کدوم جا نمیشیم، کف خیابون میشینیم

(مدیونید فکر کنید هر شب دیر میرسیم ک جامون نمیشه)

سرده ولی خب خیلی خوبه. بخصوص امشب که بخاطر روضه حضرت قاسم و عبدالله، روضه حضرت زهرا (س) و امام حسنم (ع) خونده شد

نمیدونم شماهم احساس کردید، امسال روضه حضرت زهرا (س) پررنگه تو این ایام......

خیلی التماس دعاااااااااا


حُر

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ

امشب رسم ک توی هیات ها و مجالس از حر میخونن

شاید بقیه شب ها سوز روضه ها بیشتر باشه

اما شب حر یه ویژگی خاص داره اونم اینه که  آدم با شنیدن قصه حر خیلی امید و شوقش بیشتر میشه (حداقل برای من اینطوریه)

امید به دوست داشته شدن توسط حسین (ع)

شوق داشتن حسین (ع)

وقتی اون لحظه را تعریف میکنن که حر تو بغل امام حسین (ع) شهید میشه

اصلا همین ک سرت تو دامن حسین (ع) باشه، شیرینه انقدی ک بهش فکر میکنی قلبت تو سینت جا نمیشه.

اشکای امشب اشک شوق و خواستن هست.

ی حس خاص، خیلی خاص

التماس دعا فراووون

تو بپز، من خاموش میکنم

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۵۷ ب.ظ

دیروز صبح مهمون داشتیم، از نوع رسمی اداری

بعد ک رفتن مامان بهم میگه بیا امروز غذا(برنج و عدس) را تو بزار من برم ی سر خونه خاله، مادربزرگ (ننجون) خونشونه

خب منم داشتم میخرامیدم برم سمت اتاقم، بالا، سر درس و  مشق و زندگانی

گفتم نچ و نه و اینا و با هزار ناز قبول کردم که اون بپزه من زیرشو خاموش کنم (تنبل ایناهم خودتونید)

خلاصه هنوز در حال خرامیدن بودم ک تلفن زنگ خورد و کاشف به عمل اومد یکی دیگر از خاله هاست.

داشتم قدم برمیداشتم سمت در ک برم، مادر محترم ندا داد؛ بدو بدو ب غذا سر بزن من پشت گوشیم

رفتن سراغ غذا همان و طول کشیدن تلفن مادر همان

به طوری  که قشنگ من برنج را دم گذاشتم، تلفن مادر جان و خاله جان هم تموم شد

و این چنین شد که ما پختیم و مادر زیرش را خاموش کرد........

والا......

کلید اسرار

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ب.ظ

آآآغا این فیلم کلید اسرارو که دیدید

حالا بزارید یه قسمتشو من تعریف کنم تا عبرتی باشد برای سایرین ....

صحنه اول

دختر حجی، قبل از وبلاگ زدن در حال خوندن وبلاگ های مختلف اونم ب صورت خاموش در اکثر موارد

خعلیم باحال بود ....

صحنه دوم

دختر حجی وبلاگ میزنه

بعد اینکه با مشقت تموم نتش را شارژ میکنه میاد سراغ وبلاگش.

اونم این شکلی با نیش باز 

ولی میبینه هیچ موجود زنده ای از خودش ردپا نزاشته. هیچ علایم حیاتی از بازدیدکنندگان غیر تبلیغی برجا نمونده

اینجاست که دختر حجی این شکلی میشه 

صحنه آخر

اون پسر خوشتیپه کلید اسرار میاد میگه بله عزیزان و اینا

پایان